همه میپرسیدند

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در هم همه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید؟

روی این آبی آرام بلند؟

که ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیسیت در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن مینگری؟

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

من به این جمله نمی اندیشم

من به تو می اندیشم

ای سراپا خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا رو تو بخوان

تو با من تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همبن یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری با اندکی تخلص



تاريخ : پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:, | 11:36 | نویسنده : فاطمه حسینی |

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.





تاريخ : چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, | 10:53 | نویسنده : فاطمه حسینی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد